June 01, 2009

از قلم یک همسفر _ زندگی شهری :

سفر زنجان - ماسوله، از قلم یک همسفر :

 سه روزی که توی کوه و جنگل و دشت زندگی کردم خوش بود .وقتی از بالای ابرها رد می شدیم وقتی طبیعت بکر رو وجب به وجب طی می کردیم وقتی همیشه از قبل گفته بودم خدایا من باید با دستهای خودم زیبایی هات رو لمس کنم نه اینکه فیلم ببینم و عکس .وقتی به خاطر همین تن به سختی زندگی ابتدایی دادم ولی در عوضش لذت بردم از همه چیز ،از مه و ابر و برفی که برای دست زدن بهش سه نفری مرگ رو به چشم دیدیم.از صخره هایی که با انگشتای خودم بهش آویزون می شدم .از شیبهای تند ،از لحظه های افتادن که همیشه دستی منو نجات میداد.دوست و همراه لحظه به لحظه من که خیلی بهش مدیونم .

زندگی توی طبیعت خوش بود .پای آتیش وقتی تا صبح نشستیم و حافظ خوندیم و آواز .توی چادر وقتی صبح صدای چرا رفتن گاو و گوسفند رو شنیدیم .زندگی خوبی بود وقتی خسته می شدیم و توی شیب تند می نشستیم و می زدیم زیر آواز ،وقتی سعید می رقصید و می خوند : قر تو کمرم فراوونه نمی دونم کجا بریزم؟ ...همین جا همین جا.

وقتی توی شیب تند سگ کش سعید و احسان بحث مذهبی می کردن و اعتقاداتی که احسان داشت و سعید نداشت .وقتی در جواب میلاد که گفت مارکس معتقده دنیا از ماده اس و احسان گفت خوش به حالش ما این اعتقادو نداریم !چقدر لذت بردم احساس کردم چه جواب خوبیه برای هر کسی که اعتقادی رو داره و ما نداریم. زندگی خوبی بود وقتی همش سبز بود وقتی از کنار چشمه شیرین سو توی روستای نوکیان زنجان سفر ما صبح چارشنبه شروع شد و عصر جمعه رسیدیم ماسوله و دلی از عزای غذای گرم در آوردیم .سفر خوبی بود وقتی سوری رک حرف می زد و ........... سفر خوبی بود به خاطر مدل حرف زدن معصومه  به خاطر چهره آروم اعظم به خاطر صدای آواز وحید وقتی می خوند : اما افسوس تو رو داشتن دیگه دیره دیگه دیره ...اما افسوس با نخواستن دلم آروم نمی گیره نمی گیره سفر خوبی بود چون امین از پس متلکای داداشم بر میومد .سفر خوبی بود چون شش نفر  بچه های مکانیک 83 واقعا خوب و شاد بودن ...زندگی قشنگی بود به خاطر همه بچه ها به خاطر خدای بزرگ که اینهمه زیبایی رو آفریده بود تا ما ببینیم، چون منو راه داده بود شاهکارهاش رو ببینم. چون وقتی ازش خواستم کمکم کنه یادم بیاد واسه چی اومدم طبیعت کمکم کرد .چون منو گذاشت تا تنها باشم و فکر کنم و اشک بریزم تا درگیر ظواهر نباشم تا همه همراهانم رو دوست داشته باشم و براشون دعا کنم همون موقع که با می نی بوس از ماسوله می رفتیم فومن و همه بچه ها بزن و برقص راه انداخته بودن .وقتی لحظه های آخر دعای دسته جمعی رو آمین گفتیم همون دعا که محسن داداشم خوند و بعدش سرود ای ایران.

حالا برگشتم توی زندگی شهری به تهران .گروه 18   نفره ما 14 نفرش از اصفهان بودن دانشگاه صنعتی اصفهان و از ما جدا شدن

دلم میخواد برگردم اصفهان ولی سفارش کار جدید گرفتم و نمی دونم چرا انقدر کرختم؟ چرا همش خوابم ؟ چرا انگار دیگه هیچ چیزی توی دنیا توجه منو جلب نمی کنه ؟چرا از هیچ چیزی لذت نمی برم چرا امید در من شکل نمی گیره ؟ بعد از اینهمه خوبی چرا من احساس تنهایی می کنم ؟ چرا دلم می خواد برای همیشه برگردم خونه و بخوابم، با هیچ کسی حرف نزنم و توی هیچ اجتماعی نباشم؟ نمی دونم چرا ؟ نمی دونم چرا؟

احساس می کنم هیچ چیز این دنیا برای من نیست برای اینکه دل منو گرم کنه برای اینکه فقط مال من باشه فقط به صدای حرف زدن من گوش بده فقط با من بخنده با من بدوه و من تمام تنهاییم رو باهاش پر کنم ؟ می بینی حتی خودم هم انحصار طلب هستم ولی همیشه فریاد می زنم من برای هیچ کسی نیستم!

--------------------------------------------------------

این متن دقیقا لحظه لحظه ی این سفر رو بیان می کنه.

1 comment:

  1. متن زیبایی بود. هر کسی که چنین فضایی رو تجربه کرده باشه می تونه بفهمه این دوستت چقدر قشنگ نوشته...

    ReplyDelete